Tuesday, August 7, 2007
برای مصطفی کرمی
مصطفی در آسمان بود و من زیر زمین.آنجا مرغان روی سیمها نوحه میخواندند و اینجا سوسکان زمزمه میکردند.مصطفی صدای مرا را میشنوی؟من به تو نگاه میکنم و تو درد میکشی.اینجااین پایین کسی مرا نمیبیند.من از نفرین خدایان در امانم تو اما در تیررس . برگی از دفتر زندگی تو ورق میخورد و تو در خون غرقه میشوی.دلم میریزد و دستم میلرزد.این پایین دیوارها گریه میکنند.دوربینهایمان افتاده اند و دستانت قطع شده اند. این بار تو در روی زمینی و من در بالای آن به آسمان خیره شده ام.از بوی خون متنفرم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment