دود سیگار داشت خفه ام میکرد.مدت زمان زیادی گذشته بود و هیچ کدوم هنوز کلمه ای نگفته بودند.سرشون پایین بود و یکیشون مدام لبش رو میگزید.بالاخره دهنش جنبید و گفت:همش به خاطر خودت بود.شرایط کنونیت عالیه.آخه چرا؟جوابی نشنید.شنیدم که با خودش زمزمه میکرد:حالا میخوای نباشی یعنی نباشم.من هم تو این بازی شرکت کردم.نمیتونی خودت تنها تمومش کنی...سیگارهای له شده بدجوری نظرم رو جلب کرده بودن.هر دوتاشون له له شده بودند.باز هم لبش رو گزید.باید میرفت.اینو میدونست که دیگه همه چیز تموم شده بود.تقصبر خودش میدونست.خودش اون موقع ها که خیلی قوی بود این قرار رو گذاشته بود که هر وقت هر کدومشون خواستن رابطه رو تموم کنن.آدمی بود که همیشه کنار گذاشته بود و حالا اولین بار بود که داشت کنار گذاشته میشد.میدیدم که حسابی احساس تنهایی میکنه و داره کم کم بیشتر میترسه.تو چشماشون نمیتونستم نگاه کنم.هیچ کدومشون خودشون نبودند.هیچ کدومشون رو نمیشناختم.تنها چیزی که از جفتشون برام آشنا بود سیگار هاشون بود. بعد شنیدن پاسخ تموم حرفاش لرزشی رو توی پاهاش احساس کردم:تو من رو عوض کردی.من تو رو نمیشناسم...حرفی که تو روزهای اول آشناییشون زده بود مثل کابوسی توی ذهنش تکرار شد:برای این که باهات بمونم باید عوض بشی.همون آدمی که من دوستش دارم...
من و دوربینم هم اونجا بودیم.
Monday, September 17, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
مي خواست فرياد بزنه شب بود كوچيكترين صدا بيدارش ميكرد شايد
سرش رو سر داد زير بالش و پتو رو تو دهنش فشار داد كه صداش در نياد
نمي شد
نشست و سرش رو به ديوار كوبيد
صداي اينم زياد بود
پرسيد: داري چيكار مي كني ؟
كفت فكر مي كنم
صداش ميلرزيد
با خودش فكر كردالان گرماش رو روي پشتم حس مي كنم
...اما
مي خواست فرياد بزنه شب بود
سرش رو روي ديوار فشار داد و اروم گفت : سنجاب ! اما شب بود
خوش قول پس چی شد عکس های عشایر؟ قرار بود برای من عکس های عشایر را بفرستی.از طرف دایی علی
Post a Comment