عجب هوای خفه ای داره شهر این روزها.هر چی میخوای چشماتو ببندی و زشتیها رو نبینی نمیشه.این قدر زیاد زشت بوده که تا تو تاریکی ذهنت هم نفوذ کرده و تو رو از اون بی نصیب نذاشته.هر جا رو نگاه میکنی غصه است و درد.مردم شهر من همه سیاه پوش و عزادارند.از صبح تا شب سگ دو میزنند تا از گشنگی نمیرند فقط نمیرند.چه فلسفه ایه تلاش برای زنده موندن و چه قدر قوی بودند و فاسد که ذهن مردم شهر من رو پوچ کردند و صداشون رو قطع.مردم شهر من همه چیز رو میبینند اما نگاه نمی کنند.تو تاکسی از بدبختیهاشون واسه هم حرف میزنندو به دولت فحش میدند از فلان آدم می گند که قراره سنگسار بشه و براش غصه میخورند و به دولت فحش میدند از دستگیری دانشجوها میگند و به دولت فحش میدند از بسته شدن روزنامه ها از بیکاری جوونها از اون کارگری که به خاطر بیکار شدن خودش رو انداخت زیر قطار مترو از سهمیه بندی بنزین از خفقان وااای خفقان میگند و میگند و میگند و فحش میدند و فحش میدند و فحش میدندو همدیگرو تایید می کنند اما همین که پاشون به آسفالت داغ خیابون می خوره یاد گشنگی ومرگ می افتند و باز سگ دو میزنند تا نمیرند.میترسند. از مرگ میترسن.ترجیح میدند درست زندگی نکنند اما زنده بمونند.از دیدن خدا و آتیش جهنم میترسند..حق دارند آخه سوختن خیلی دردناکه خیلی.دارن تجربه اش میکنند.میسوزند و میسازند تا دود ازشون بلند نشه.یادمه یه روزی یه استاد بزرگ از عوالم موسیقی بهم گفت میدونی چرا ما کشورمون هنرمند نداره؟گفتم :ا...استاد پس فلان هنرمند فلان کس و...گفت دختر جون تا کسی مبنای هنر رو نشناسه هنرمند نمیشه.برو دختر برو درست زندگی کن تا بتونی هنرمند بشی.برو هنر زندگی کردن رو اول از همه چیز یاد بگیر.من اعتراف میکنم که تا همین لحظه نتونستم هنرمند بشم.هر روز که میگذره و دوربینم به سمت هر موضوعی که نشونه میره عقب نشینی میکنه وفقط فریاد میزنه:تتتیییککککک.بچه ها خستن.تو کافه ها میشینند و شعرهای تهی میگند. از غصه میخونند و میخندند و از هم میپرسند دیگه چه خبر؟و گریه آلود میخندند. سیگار میکشند و چایی میخورند و نفس میکشند و باز هم از هم میپرسند دیگه چه خبر و گریه آلود می خندند.
امروز دنبال آزادی می گشتم واسه همین خواستم قناری ام رو از قفس آزاد کنم.دلم میخواست آزادی رو ببینم.دلم میخواست آزادی رو نفس بکشم.میخواستم اونو فریاد بزنم اصلا میخواستم روش تف کنم.در قفسش رو باز کردم.نیومد.هر چی منتظرش موندم نپرید بیرون.هیچ کس جلوش رو نگرفته بود.من همیشه خداش بودم که حالا میخواستم مثل همه ی خداها به خاطر خودم بهش آزادی بدم اما نفهمید که من چی دارم بهش میدم . اصلا درک نکرد.اون میترسید.به آزادی عادت نداشت.ازش فرار میکرد. عکسش رو گرفتم و بعد گریه کردم. برای قناری در بندم برای مردم شهرم و برای خودم ....
Wednesday, August 1, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
صبا جانم با این که از زندگی چرک و بی هوای همه ما نوشته ای ولی نوع لحنت را دوست دارم . مرسی که امکان این دوست داشتن را _رد این جهنم دوست نداشتنی _ با کلمات دلت وعکس هایت فراهم می کنی. عکاس نوشته ی عزیز من.
نسترن نسرین دوست
My dearest Saba
As always I was delighted with your new entries. Although the sadness of your words gave me a very heavy heart and made me tearful, yet the beauty of your innocence brought happiness and joy at the same time. Your ability to communicate your inner thoughts through your creative photography as well as your relevant dialog is an inspiration to us all. As far as I am concerned, you are a very gifted young artist who truly deserve recognition. I am so happy that beautiful Iran, is still capable of producing artists like yourself. I am proud of you and wish you the very best in your life and career. Keep up the hard work and never ever lose hope. I will always love you.
Ameh Shaheen England 27th August 2007 at 1.42 AM
1
dooste khoobe man; mage unaee ke in zeshtiharo misazan gheir az khode mardoman?! mage tars ro mojoodati gheir az in mardom be vojood miaran?! chera to nemitarsi?! vaghean che kasaian unaee ke zehne mardome toro pooch kardano sedashoono ghat?! mardomi ke controle zehno sedaye khodeshoono ham nadashte bashan nagozir bayad lebase aza bepooshano sahmeshoon az zendegi faghat kar bashevo karo kar va baad khastegio fohsh dadan be digarani ke khodeshoon khalgh kardan...
Post a Comment