Saturday, June 30, 2007
قادر آباد-استان فارس-بهمن 1385
جایی رو که بهم اختصاص داده بودند یه خونه ی معلم نسبتا تر و تمیز بود.اولین باری که وارد خونه شدم شب بود.درست و حسابی نتونسته بودم فضولی کنم آخه شبای شهرستانها خیلی وحشتناکن.تنها کاری که قبل از وارد شدن به اون شهر کرده بودم سر کردن به زور چادر بود.(به سفارش یک آدم تجربه دار). با وجود سختی حمل یک عنصر نامانوس اونم در حین عکاسی تجربه ی خوبی بود چون فردای اون روز فهمیدم که اگه این کارو نمیکردم هیچ جوره نمیتونستم با مردم اونجا ارتباط برقرار کنم.بعدها تو تهران هم موقعی که رفته بودم مجلس اون تجربه به دردم خورد.
صبح روز بعد از خانم معلم های اونجا در مورد قبرستونی شنیدم که درست روبروی خونه پشت همون درختهایی که فکر میکردم جزیی از پارکن قرار داشت.بهم گفتن که مواظب خودم باشم چون شب همشون میخوان برگردن شیراز و بنابراین من تنها خواهم بود...
تا عصر داخل شهر مشغول کار بودم . نزدیکای غروب رسیدم دم در خونه.نمیتونستم از تجربه کردن حس بودن تو یه قبرستون اونم دم غروب بگذرم.با وجود ترسی که ته قلبم احساس میکردم وارد دنیای مادی پر راز و زمز مرگ شدم...زیبا بود.هم مکانش و هم حسش. سکوتش یه جورایی منو به کویر بود.به همون نقطه ای که یه بار از سکوت پرصداش برای چند دقیقه کر شده بودم...این بار با صدای پای یه نفر به خودم اومدم و وقتی پشت سرم رو نگاه کردم سه تا پسربچه رو دیدم که دستاشون رو پشتشون گذاشته بودند و به من نگاه میکردند.ترسیدم.واقعا ترسیدم.از توحماتی که تو اون محیط دور و برم حلقه زده بودند نور خورشید دم غروب و سکون بچه ها به این نتیجه رسیدم که دارم روح میبینم.و درست همون موقعی که دکمه ی شاتر رو فشار دادم صداشون رو شنیدم:عکسمون رو تو روزنامه چاپ میکنی؟
باهاشون دوست شدم. هر روز عصر میومدن قبرستون .میگفتن تو خونه حوصلشون سر میره و هیچ جور امکانات تفریحی ای ندارن.نه سینما نه پارک .هیچی.شهرشون به معنای عام هیچی بود. عکسشون رو میخواستن اما کامپیوتر نداشتند که براشون رایت کنم.ازم پرسیدن میشه یه ماه دیگه به شهرشون برگردم؟آخه تا اون موقع شاید پدر یکیشون کامپیوتر بخره. عکسشون رو ریختم رو سی دی و بهشون دادم.خوشحال شدن.میخواستن به زور پول بهم بدن .بهشون گفتم این یه یادگاریه و به جاش باهاشون دست دادم.خجالت کشیدن اما با خوشحالی دستم رو فشار دادن.گرمای دستاشون رو هنوز هم رو پوستم حس میکنم.پسربچه هایی که در نگاه اول و به چشم دوربینم مرده بودند...
جایی رو که بهم اختصاص داده بودند یه خونه ی معلم نسبتا تر و تمیز بود.اولین باری که وارد خونه شدم شب بود.درست و حسابی نتونسته بودم فضولی کنم آخه شبای شهرستانها خیلی وحشتناکن.تنها کاری که قبل از وارد شدن به اون شهر کرده بودم سر کردن به زور چادر بود.(به سفارش یک آدم تجربه دار). با وجود سختی حمل یک عنصر نامانوس اونم در حین عکاسی تجربه ی خوبی بود چون فردای اون روز فهمیدم که اگه این کارو نمیکردم هیچ جوره نمیتونستم با مردم اونجا ارتباط برقرار کنم.بعدها تو تهران هم موقعی که رفته بودم مجلس اون تجربه به دردم خورد.
صبح روز بعد از خانم معلم های اونجا در مورد قبرستونی شنیدم که درست روبروی خونه پشت همون درختهایی که فکر میکردم جزیی از پارکن قرار داشت.بهم گفتن که مواظب خودم باشم چون شب همشون میخوان برگردن شیراز و بنابراین من تنها خواهم بود...
تا عصر داخل شهر مشغول کار بودم . نزدیکای غروب رسیدم دم در خونه.نمیتونستم از تجربه کردن حس بودن تو یه قبرستون اونم دم غروب بگذرم.با وجود ترسی که ته قلبم احساس میکردم وارد دنیای مادی پر راز و زمز مرگ شدم...زیبا بود.هم مکانش و هم حسش. سکوتش یه جورایی منو به کویر بود.به همون نقطه ای که یه بار از سکوت پرصداش برای چند دقیقه کر شده بودم...این بار با صدای پای یه نفر به خودم اومدم و وقتی پشت سرم رو نگاه کردم سه تا پسربچه رو دیدم که دستاشون رو پشتشون گذاشته بودند و به من نگاه میکردند.ترسیدم.واقعا ترسیدم.از توحماتی که تو اون محیط دور و برم حلقه زده بودند نور خورشید دم غروب و سکون بچه ها به این نتیجه رسیدم که دارم روح میبینم.و درست همون موقعی که دکمه ی شاتر رو فشار دادم صداشون رو شنیدم:عکسمون رو تو روزنامه چاپ میکنی؟
باهاشون دوست شدم. هر روز عصر میومدن قبرستون .میگفتن تو خونه حوصلشون سر میره و هیچ جور امکانات تفریحی ای ندارن.نه سینما نه پارک .هیچی.شهرشون به معنای عام هیچی بود. عکسشون رو میخواستن اما کامپیوتر نداشتند که براشون رایت کنم.ازم پرسیدن میشه یه ماه دیگه به شهرشون برگردم؟آخه تا اون موقع شاید پدر یکیشون کامپیوتر بخره. عکسشون رو ریختم رو سی دی و بهشون دادم.خوشحال شدن.میخواستن به زور پول بهم بدن .بهشون گفتم این یه یادگاریه و به جاش باهاشون دست دادم.خجالت کشیدن اما با خوشحالی دستم رو فشار دادن.گرمای دستاشون رو هنوز هم رو پوستم حس میکنم.پسربچه هایی که در نگاه اول و به چشم دوربینم مرده بودند...
Sunday, June 24, 2007
یادمه وقتی هشت سالم بود عاشق آدم فضایی ها شدم.تا دوازده سالگی اکثر عصرها رو پشت بوم خونه منتظر اونها چشم به آسمون میدوختم تا بیان و منو با خودشون ببرن.حاضر بودم همه جوره در خدمتشون باشم.این که چرا این قدر شیفته ی این موجودات بودم رو نمیدونم.یعنی میدونم یه جور احساس درونی بود.هر روز به انتظار رفتن به آسمون نگاه میکردم.اونم توسط آدم فضایی ها به نمیدونم کجا... یه روز یه سفینه ی فضایی دیدم.باور کنید دیدم از ماه اومد بیرون.شبیه ستاره بود.نمیتونم حسم رو بیان کنم چون واقعا زمینی نبود فقط یادمه قلبم داشت از سینم میزد بیرون .از چشمام اشک می اومد و از دماغم خون. اونا رو دیدم البته خود خودشون رو ندیدم سفینشون رو دیدم.میتونستم ببینم که اونها از تو جایگاهشون به من نگاه میکنن .برام دست تکون میدن و بهم میخندن.منتظر بودم که منو ببرن اما به همون سرعت که اومده بودن از جلو چشمم ناپدید شدن.تا یه هفته مریض بودم فکر میکردم منو دوست ندارن .احساس تنهایی عجیبی میکردم.شبا خوابهای بد میدیدم و کلی قاط زده بودم. این اولین بار بود که من طعم عشق رو چشیدم.انتظار های طولانی مدت چهار ساله گرفتن پاسخ و بعدش مرگ یعنی رفتن .بعدتر ها که بزرگتر شدم و عشق زمینی رو تجربه کردم هر وقت دلم تنگ میشد به ماه نگاه میکردم و وقتی عشق زمینی ام برای همیشه عادت شد فهمیم که آدم فضایی مام خیلی دوستم داشتن که ترکم کردن و منو با خودشون هیچ جا نبردن.یه مدت دلم واسشون خیلی تنگ شده بود.امشب توسط یه دوست متوجه پالس های اونا شدم.بعد از مدتها...و وقتی ماه رو درست شبیه همون شبی دیدم که آدم فضایی هام به دیدنم اومده بودن وجودشون رو حس کردم و حسم رو برای همیشه تو دوربینم ثبت کردم.مطمئنم که بودن گیریم من خیلی بزرگتر و آلوده تر از اونم که بتونم ببینمشون.دیدن اونها کار بچه هاست که خیلی پاکن.من فقط میتونم حسشون کنم و تو دلم بهشون عشق بورزم.اونا کاری کردن که واسه همیشه دوستشون داشته باشم.واقعا که خیلی باهوش تر از آدمان. مطمئنم که بالاخره یه روزی باهاشون میرم.روزی که بتونم خیلی خیلی کوچولو شم آخه امروز خیلی بچه بودم...
Saturday, June 23, 2007
بعد از یه مدت تاخیر در نوشتن ترجیح میدم از تصاویر عشایر قشقایی ام شروع کنم.
تصاویر من بر خلاف خیلی از تصاویر ثبت شده توسط اساتیدم زیبا نیستند.دختران زیبا با لباسهای زیبا در یک پس زمینه ی زیبا.نه!
تصاویر من تصاویری از اصالتی رو به زوالند که نفس های آخر را می زنند.
تصاویری از بدوی ترین صورت یک زندگی در یک کشور با اصالت پر مدعاکه دولتمردانش بر سر مردمانش می تازند و می تازند تا به غارت برند هر آنچه از کلمه ی تفکر در مغزها جاریست.
مادرم زمین...و ای کاش شاد بودندو بودیم...
صورتکهایی از همزادان من اما خجل زده از دستان نرم من که حتی به سختی و سفتی دستان کودکان آنها نبود.
و مهربانی تنها اصل به جای مانده از نیایمان...نیای دورمان.
تمدن یعنی جاده ماشین تصادف و مرگ در سفرهای هشتاد روزه.یعنی دزد گله.یعنی حسرت به بچه های سوار بر ماشین و دیدن زبانهای چندش آور آنها.
و هر آنچه در این طبیعت زیبا جاریست درد است و زخم.
...خانم دستات چه قدر نرمه...لعنت به دستهای بیکار من.به دستهای بیکار ما...
خدایا من از بهشت تو با آن همه زیبایی متنفرم.
تصاویر من بر خلاف خیلی از تصاویر ثبت شده توسط اساتیدم زیبا نیستند.دختران زیبا با لباسهای زیبا در یک پس زمینه ی زیبا.نه!
تصاویر من تصاویری از اصالتی رو به زوالند که نفس های آخر را می زنند.
تصاویری از بدوی ترین صورت یک زندگی در یک کشور با اصالت پر مدعاکه دولتمردانش بر سر مردمانش می تازند و می تازند تا به غارت برند هر آنچه از کلمه ی تفکر در مغزها جاریست.
مادرم زمین...و ای کاش شاد بودندو بودیم...
صورتکهایی از همزادان من اما خجل زده از دستان نرم من که حتی به سختی و سفتی دستان کودکان آنها نبود.
و مهربانی تنها اصل به جای مانده از نیایمان...نیای دورمان.
تمدن یعنی جاده ماشین تصادف و مرگ در سفرهای هشتاد روزه.یعنی دزد گله.یعنی حسرت به بچه های سوار بر ماشین و دیدن زبانهای چندش آور آنها.
و هر آنچه در این طبیعت زیبا جاریست درد است و زخم.
...خانم دستات چه قدر نرمه...لعنت به دستهای بیکار من.به دستهای بیکار ما...
خدایا من از بهشت تو با آن همه زیبایی متنفرم.
Subscribe to:
Posts (Atom)