بعد از یه مدت تاخیر در نوشتن ترجیح میدم از تصاویر عشایر قشقایی ام شروع کنم.
تصاویر من بر خلاف خیلی از تصاویر ثبت شده توسط اساتیدم زیبا نیستند.دختران زیبا با لباسهای زیبا در یک پس زمینه ی زیبا.نه!
تصاویر من تصاویری از اصالتی رو به زوالند که نفس های آخر را می زنند.
تصاویری از بدوی ترین صورت یک زندگی در یک کشور با اصالت پر مدعاکه دولتمردانش بر سر مردمانش می تازند و می تازند تا به غارت برند هر آنچه از کلمه ی تفکر در مغزها جاریست.
مادرم زمین...و ای کاش شاد بودندو بودیم...
صورتکهایی از همزادان من اما خجل زده از دستان نرم من که حتی به سختی و سفتی دستان کودکان آنها نبود.
و مهربانی تنها اصل به جای مانده از نیایمان...نیای دورمان.
تمدن یعنی جاده ماشین تصادف و مرگ در سفرهای هشتاد روزه.یعنی دزد گله.یعنی حسرت به بچه های سوار بر ماشین و دیدن زبانهای چندش آور آنها.
و هر آنچه در این طبیعت زیبا جاریست درد است و زخم.
...خانم دستات چه قدر نرمه...لعنت به دستهای بیکار من.به دستهای بیکار ما...
خدایا من از بهشت تو با آن همه زیبایی متنفرم.
Saturday, June 23, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment