Monday, September 17, 2007
کابوس یک حرف
دود سیگار داشت خفه ام میکرد.مدت زمان زیادی گذشته بود و هیچ کدوم هنوز کلمه ای نگفته بودند.سرشون پایین بود و یکیشون مدام لبش رو میگزید.بالاخره دهنش جنبید و گفت:همش به خاطر خودت بود.شرایط کنونیت عالیه.آخه چرا؟جوابی نشنید.شنیدم که با خودش زمزمه میکرد:حالا میخوای نباشی یعنی نباشم.من هم تو این بازی شرکت کردم.نمیتونی خودت تنها تمومش کنی...سیگارهای له شده بدجوری نظرم رو جلب کرده بودن.هر دوتاشون له له شده بودند.باز هم لبش رو گزید.باید میرفت.اینو میدونست که دیگه همه چیز تموم شده بود.تقصبر خودش میدونست.خودش اون موقع ها که خیلی قوی بود این قرار رو گذاشته بود که هر وقت هر کدومشون خواستن رابطه رو تموم کنن.آدمی بود که همیشه کنار گذاشته بود و حالا اولین بار بود که داشت کنار گذاشته میشد.میدیدم که حسابی احساس تنهایی میکنه و داره کم کم بیشتر میترسه.تو چشماشون نمیتونستم نگاه کنم.هیچ کدومشون خودشون نبودند.هیچ کدومشون رو نمیشناختم.تنها چیزی که از جفتشون برام آشنا بود سیگار هاشون بود. بعد شنیدن پاسخ تموم حرفاش لرزشی رو توی پاهاش احساس کردم:تو من رو عوض کردی.من تو رو نمیشناسم...حرفی که تو روزهای اول آشناییشون زده بود مثل کابوسی توی ذهنش تکرار شد:برای این که باهات بمونم باید عوض بشی.همون آدمی که من دوستش دارم...
من و دوربینم هم اونجا بودیم.
من و دوربینم هم اونجا بودیم.
Tuesday, August 7, 2007
برای مصطفی کرمی
مصطفی در آسمان بود و من زیر زمین.آنجا مرغان روی سیمها نوحه میخواندند و اینجا سوسکان زمزمه میکردند.مصطفی صدای مرا را میشنوی؟من به تو نگاه میکنم و تو درد میکشی.اینجااین پایین کسی مرا نمیبیند.من از نفرین خدایان در امانم تو اما در تیررس . برگی از دفتر زندگی تو ورق میخورد و تو در خون غرقه میشوی.دلم میریزد و دستم میلرزد.این پایین دیوارها گریه میکنند.دوربینهایمان افتاده اند و دستانت قطع شده اند. این بار تو در روی زمینی و من در بالای آن به آسمان خیره شده ام.از بوی خون متنفرم.
Wednesday, August 1, 2007
مردم شهر من
عجب هوای خفه ای داره شهر این روزها.هر چی میخوای چشماتو ببندی و زشتیها رو نبینی نمیشه.این قدر زیاد زشت بوده که تا تو تاریکی ذهنت هم نفوذ کرده و تو رو از اون بی نصیب نذاشته.هر جا رو نگاه میکنی غصه است و درد.مردم شهر من همه سیاه پوش و عزادارند.از صبح تا شب سگ دو میزنند تا از گشنگی نمیرند فقط نمیرند.چه فلسفه ایه تلاش برای زنده موندن و چه قدر قوی بودند و فاسد که ذهن مردم شهر من رو پوچ کردند و صداشون رو قطع.مردم شهر من همه چیز رو میبینند اما نگاه نمی کنند.تو تاکسی از بدبختیهاشون واسه هم حرف میزنندو به دولت فحش میدند از فلان آدم می گند که قراره سنگسار بشه و براش غصه میخورند و به دولت فحش میدند از دستگیری دانشجوها میگند و به دولت فحش میدند از بسته شدن روزنامه ها از بیکاری جوونها از اون کارگری که به خاطر بیکار شدن خودش رو انداخت زیر قطار مترو از سهمیه بندی بنزین از خفقان وااای خفقان میگند و میگند و میگند و فحش میدند و فحش میدند و فحش میدندو همدیگرو تایید می کنند اما همین که پاشون به آسفالت داغ خیابون می خوره یاد گشنگی ومرگ می افتند و باز سگ دو میزنند تا نمیرند.میترسند. از مرگ میترسن.ترجیح میدند درست زندگی نکنند اما زنده بمونند.از دیدن خدا و آتیش جهنم میترسند..حق دارند آخه سوختن خیلی دردناکه خیلی.دارن تجربه اش میکنند.میسوزند و میسازند تا دود ازشون بلند نشه.یادمه یه روزی یه استاد بزرگ از عوالم موسیقی بهم گفت میدونی چرا ما کشورمون هنرمند نداره؟گفتم :ا...استاد پس فلان هنرمند فلان کس و...گفت دختر جون تا کسی مبنای هنر رو نشناسه هنرمند نمیشه.برو دختر برو درست زندگی کن تا بتونی هنرمند بشی.برو هنر زندگی کردن رو اول از همه چیز یاد بگیر.من اعتراف میکنم که تا همین لحظه نتونستم هنرمند بشم.هر روز که میگذره و دوربینم به سمت هر موضوعی که نشونه میره عقب نشینی میکنه وفقط فریاد میزنه:تتتیییککککک.بچه ها خستن.تو کافه ها میشینند و شعرهای تهی میگند. از غصه میخونند و میخندند و از هم میپرسند دیگه چه خبر؟و گریه آلود میخندند. سیگار میکشند و چایی میخورند و نفس میکشند و باز هم از هم میپرسند دیگه چه خبر و گریه آلود می خندند.
امروز دنبال آزادی می گشتم واسه همین خواستم قناری ام رو از قفس آزاد کنم.دلم میخواست آزادی رو ببینم.دلم میخواست آزادی رو نفس بکشم.میخواستم اونو فریاد بزنم اصلا میخواستم روش تف کنم.در قفسش رو باز کردم.نیومد.هر چی منتظرش موندم نپرید بیرون.هیچ کس جلوش رو نگرفته بود.من همیشه خداش بودم که حالا میخواستم مثل همه ی خداها به خاطر خودم بهش آزادی بدم اما نفهمید که من چی دارم بهش میدم . اصلا درک نکرد.اون میترسید.به آزادی عادت نداشت.ازش فرار میکرد. عکسش رو گرفتم و بعد گریه کردم. برای قناری در بندم برای مردم شهرم و برای خودم ....
امروز دنبال آزادی می گشتم واسه همین خواستم قناری ام رو از قفس آزاد کنم.دلم میخواست آزادی رو ببینم.دلم میخواست آزادی رو نفس بکشم.میخواستم اونو فریاد بزنم اصلا میخواستم روش تف کنم.در قفسش رو باز کردم.نیومد.هر چی منتظرش موندم نپرید بیرون.هیچ کس جلوش رو نگرفته بود.من همیشه خداش بودم که حالا میخواستم مثل همه ی خداها به خاطر خودم بهش آزادی بدم اما نفهمید که من چی دارم بهش میدم . اصلا درک نکرد.اون میترسید.به آزادی عادت نداشت.ازش فرار میکرد. عکسش رو گرفتم و بعد گریه کردم. برای قناری در بندم برای مردم شهرم و برای خودم ....
Monday, July 30, 2007
Saturday, June 30, 2007
قادر آباد-استان فارس-بهمن 1385
جایی رو که بهم اختصاص داده بودند یه خونه ی معلم نسبتا تر و تمیز بود.اولین باری که وارد خونه شدم شب بود.درست و حسابی نتونسته بودم فضولی کنم آخه شبای شهرستانها خیلی وحشتناکن.تنها کاری که قبل از وارد شدن به اون شهر کرده بودم سر کردن به زور چادر بود.(به سفارش یک آدم تجربه دار). با وجود سختی حمل یک عنصر نامانوس اونم در حین عکاسی تجربه ی خوبی بود چون فردای اون روز فهمیدم که اگه این کارو نمیکردم هیچ جوره نمیتونستم با مردم اونجا ارتباط برقرار کنم.بعدها تو تهران هم موقعی که رفته بودم مجلس اون تجربه به دردم خورد.
صبح روز بعد از خانم معلم های اونجا در مورد قبرستونی شنیدم که درست روبروی خونه پشت همون درختهایی که فکر میکردم جزیی از پارکن قرار داشت.بهم گفتن که مواظب خودم باشم چون شب همشون میخوان برگردن شیراز و بنابراین من تنها خواهم بود...
تا عصر داخل شهر مشغول کار بودم . نزدیکای غروب رسیدم دم در خونه.نمیتونستم از تجربه کردن حس بودن تو یه قبرستون اونم دم غروب بگذرم.با وجود ترسی که ته قلبم احساس میکردم وارد دنیای مادی پر راز و زمز مرگ شدم...زیبا بود.هم مکانش و هم حسش. سکوتش یه جورایی منو به کویر بود.به همون نقطه ای که یه بار از سکوت پرصداش برای چند دقیقه کر شده بودم...این بار با صدای پای یه نفر به خودم اومدم و وقتی پشت سرم رو نگاه کردم سه تا پسربچه رو دیدم که دستاشون رو پشتشون گذاشته بودند و به من نگاه میکردند.ترسیدم.واقعا ترسیدم.از توحماتی که تو اون محیط دور و برم حلقه زده بودند نور خورشید دم غروب و سکون بچه ها به این نتیجه رسیدم که دارم روح میبینم.و درست همون موقعی که دکمه ی شاتر رو فشار دادم صداشون رو شنیدم:عکسمون رو تو روزنامه چاپ میکنی؟
باهاشون دوست شدم. هر روز عصر میومدن قبرستون .میگفتن تو خونه حوصلشون سر میره و هیچ جور امکانات تفریحی ای ندارن.نه سینما نه پارک .هیچی.شهرشون به معنای عام هیچی بود. عکسشون رو میخواستن اما کامپیوتر نداشتند که براشون رایت کنم.ازم پرسیدن میشه یه ماه دیگه به شهرشون برگردم؟آخه تا اون موقع شاید پدر یکیشون کامپیوتر بخره. عکسشون رو ریختم رو سی دی و بهشون دادم.خوشحال شدن.میخواستن به زور پول بهم بدن .بهشون گفتم این یه یادگاریه و به جاش باهاشون دست دادم.خجالت کشیدن اما با خوشحالی دستم رو فشار دادن.گرمای دستاشون رو هنوز هم رو پوستم حس میکنم.پسربچه هایی که در نگاه اول و به چشم دوربینم مرده بودند...
جایی رو که بهم اختصاص داده بودند یه خونه ی معلم نسبتا تر و تمیز بود.اولین باری که وارد خونه شدم شب بود.درست و حسابی نتونسته بودم فضولی کنم آخه شبای شهرستانها خیلی وحشتناکن.تنها کاری که قبل از وارد شدن به اون شهر کرده بودم سر کردن به زور چادر بود.(به سفارش یک آدم تجربه دار). با وجود سختی حمل یک عنصر نامانوس اونم در حین عکاسی تجربه ی خوبی بود چون فردای اون روز فهمیدم که اگه این کارو نمیکردم هیچ جوره نمیتونستم با مردم اونجا ارتباط برقرار کنم.بعدها تو تهران هم موقعی که رفته بودم مجلس اون تجربه به دردم خورد.
صبح روز بعد از خانم معلم های اونجا در مورد قبرستونی شنیدم که درست روبروی خونه پشت همون درختهایی که فکر میکردم جزیی از پارکن قرار داشت.بهم گفتن که مواظب خودم باشم چون شب همشون میخوان برگردن شیراز و بنابراین من تنها خواهم بود...
تا عصر داخل شهر مشغول کار بودم . نزدیکای غروب رسیدم دم در خونه.نمیتونستم از تجربه کردن حس بودن تو یه قبرستون اونم دم غروب بگذرم.با وجود ترسی که ته قلبم احساس میکردم وارد دنیای مادی پر راز و زمز مرگ شدم...زیبا بود.هم مکانش و هم حسش. سکوتش یه جورایی منو به کویر بود.به همون نقطه ای که یه بار از سکوت پرصداش برای چند دقیقه کر شده بودم...این بار با صدای پای یه نفر به خودم اومدم و وقتی پشت سرم رو نگاه کردم سه تا پسربچه رو دیدم که دستاشون رو پشتشون گذاشته بودند و به من نگاه میکردند.ترسیدم.واقعا ترسیدم.از توحماتی که تو اون محیط دور و برم حلقه زده بودند نور خورشید دم غروب و سکون بچه ها به این نتیجه رسیدم که دارم روح میبینم.و درست همون موقعی که دکمه ی شاتر رو فشار دادم صداشون رو شنیدم:عکسمون رو تو روزنامه چاپ میکنی؟
باهاشون دوست شدم. هر روز عصر میومدن قبرستون .میگفتن تو خونه حوصلشون سر میره و هیچ جور امکانات تفریحی ای ندارن.نه سینما نه پارک .هیچی.شهرشون به معنای عام هیچی بود. عکسشون رو میخواستن اما کامپیوتر نداشتند که براشون رایت کنم.ازم پرسیدن میشه یه ماه دیگه به شهرشون برگردم؟آخه تا اون موقع شاید پدر یکیشون کامپیوتر بخره. عکسشون رو ریختم رو سی دی و بهشون دادم.خوشحال شدن.میخواستن به زور پول بهم بدن .بهشون گفتم این یه یادگاریه و به جاش باهاشون دست دادم.خجالت کشیدن اما با خوشحالی دستم رو فشار دادن.گرمای دستاشون رو هنوز هم رو پوستم حس میکنم.پسربچه هایی که در نگاه اول و به چشم دوربینم مرده بودند...
Sunday, June 24, 2007
یادمه وقتی هشت سالم بود عاشق آدم فضایی ها شدم.تا دوازده سالگی اکثر عصرها رو پشت بوم خونه منتظر اونها چشم به آسمون میدوختم تا بیان و منو با خودشون ببرن.حاضر بودم همه جوره در خدمتشون باشم.این که چرا این قدر شیفته ی این موجودات بودم رو نمیدونم.یعنی میدونم یه جور احساس درونی بود.هر روز به انتظار رفتن به آسمون نگاه میکردم.اونم توسط آدم فضایی ها به نمیدونم کجا... یه روز یه سفینه ی فضایی دیدم.باور کنید دیدم از ماه اومد بیرون.شبیه ستاره بود.نمیتونم حسم رو بیان کنم چون واقعا زمینی نبود فقط یادمه قلبم داشت از سینم میزد بیرون .از چشمام اشک می اومد و از دماغم خون. اونا رو دیدم البته خود خودشون رو ندیدم سفینشون رو دیدم.میتونستم ببینم که اونها از تو جایگاهشون به من نگاه میکنن .برام دست تکون میدن و بهم میخندن.منتظر بودم که منو ببرن اما به همون سرعت که اومده بودن از جلو چشمم ناپدید شدن.تا یه هفته مریض بودم فکر میکردم منو دوست ندارن .احساس تنهایی عجیبی میکردم.شبا خوابهای بد میدیدم و کلی قاط زده بودم. این اولین بار بود که من طعم عشق رو چشیدم.انتظار های طولانی مدت چهار ساله گرفتن پاسخ و بعدش مرگ یعنی رفتن .بعدتر ها که بزرگتر شدم و عشق زمینی رو تجربه کردم هر وقت دلم تنگ میشد به ماه نگاه میکردم و وقتی عشق زمینی ام برای همیشه عادت شد فهمیم که آدم فضایی مام خیلی دوستم داشتن که ترکم کردن و منو با خودشون هیچ جا نبردن.یه مدت دلم واسشون خیلی تنگ شده بود.امشب توسط یه دوست متوجه پالس های اونا شدم.بعد از مدتها...و وقتی ماه رو درست شبیه همون شبی دیدم که آدم فضایی هام به دیدنم اومده بودن وجودشون رو حس کردم و حسم رو برای همیشه تو دوربینم ثبت کردم.مطمئنم که بودن گیریم من خیلی بزرگتر و آلوده تر از اونم که بتونم ببینمشون.دیدن اونها کار بچه هاست که خیلی پاکن.من فقط میتونم حسشون کنم و تو دلم بهشون عشق بورزم.اونا کاری کردن که واسه همیشه دوستشون داشته باشم.واقعا که خیلی باهوش تر از آدمان. مطمئنم که بالاخره یه روزی باهاشون میرم.روزی که بتونم خیلی خیلی کوچولو شم آخه امروز خیلی بچه بودم...
Saturday, June 23, 2007
بعد از یه مدت تاخیر در نوشتن ترجیح میدم از تصاویر عشایر قشقایی ام شروع کنم.
تصاویر من بر خلاف خیلی از تصاویر ثبت شده توسط اساتیدم زیبا نیستند.دختران زیبا با لباسهای زیبا در یک پس زمینه ی زیبا.نه!
تصاویر من تصاویری از اصالتی رو به زوالند که نفس های آخر را می زنند.
تصاویری از بدوی ترین صورت یک زندگی در یک کشور با اصالت پر مدعاکه دولتمردانش بر سر مردمانش می تازند و می تازند تا به غارت برند هر آنچه از کلمه ی تفکر در مغزها جاریست.
مادرم زمین...و ای کاش شاد بودندو بودیم...
صورتکهایی از همزادان من اما خجل زده از دستان نرم من که حتی به سختی و سفتی دستان کودکان آنها نبود.
و مهربانی تنها اصل به جای مانده از نیایمان...نیای دورمان.
تمدن یعنی جاده ماشین تصادف و مرگ در سفرهای هشتاد روزه.یعنی دزد گله.یعنی حسرت به بچه های سوار بر ماشین و دیدن زبانهای چندش آور آنها.
و هر آنچه در این طبیعت زیبا جاریست درد است و زخم.
...خانم دستات چه قدر نرمه...لعنت به دستهای بیکار من.به دستهای بیکار ما...
خدایا من از بهشت تو با آن همه زیبایی متنفرم.
تصاویر من بر خلاف خیلی از تصاویر ثبت شده توسط اساتیدم زیبا نیستند.دختران زیبا با لباسهای زیبا در یک پس زمینه ی زیبا.نه!
تصاویر من تصاویری از اصالتی رو به زوالند که نفس های آخر را می زنند.
تصاویری از بدوی ترین صورت یک زندگی در یک کشور با اصالت پر مدعاکه دولتمردانش بر سر مردمانش می تازند و می تازند تا به غارت برند هر آنچه از کلمه ی تفکر در مغزها جاریست.
مادرم زمین...و ای کاش شاد بودندو بودیم...
صورتکهایی از همزادان من اما خجل زده از دستان نرم من که حتی به سختی و سفتی دستان کودکان آنها نبود.
و مهربانی تنها اصل به جای مانده از نیایمان...نیای دورمان.
تمدن یعنی جاده ماشین تصادف و مرگ در سفرهای هشتاد روزه.یعنی دزد گله.یعنی حسرت به بچه های سوار بر ماشین و دیدن زبانهای چندش آور آنها.
و هر آنچه در این طبیعت زیبا جاریست درد است و زخم.
...خانم دستات چه قدر نرمه...لعنت به دستهای بیکار من.به دستهای بیکار ما...
خدایا من از بهشت تو با آن همه زیبایی متنفرم.
Monday, May 28, 2007
اولین دست
مثل عوض کردن دوربینم میمونه.آنالوگ به دیجیتال.واقعا که یه جور مرگه.البته اگه به بعدش اعتقاد داشته باشم.و ای کاش همیشه بتونم به عنوان یه تغییر خوب به همه ی عوض شدنهای زندگیم نگاه کنم نه تموم شدن.همیشه فکر میکنم که نوع هنرم احتیاجی به نوشتن و توضیح نداره. هیچ وقت با نوشته هام کارهام رو نقد نکردم اما باید به خاطر داشته باشم اتفاقات رو حرفها رو و خاطرات زمان ثبت لحظه ها رو.باید بتونم تصاویرم رو بخونم.تک تک عناصری رو که یه زمانی وارد دنیای ذهنم شدن ومن برای همیشه اونهارو واسه خودم نگه داشتم.زندانی شون کردم در حالی که آزاد بودن بهشون عشق ورزیدم بدون این که آزارشون بدم. باهاشون زندگی کردم و جزیی از وجودم شدن.من عکس میگیرم تا یه روزی عکاس بشم. میدونم که تا زمان مرگم بهش نمی رسم چون روزی که عکاس بشم دنیا تموم میشه.واقعا که یه جور مرگه و من همیشه عاشق...
Sunday, May 27, 2007
Subscribe to:
Posts (Atom)